بعد از مدت ها یک مانتوی روشن دوخته بودم. به رنگ نارنجی. روی آستین هایش پولک و منجق و ملیله کاشتم. پزش را شب قبل در خانه آقای پدر مقابل چشمان عضو جدید خانواده، یعنی داماد کوچک تر داده بودم. آقای پدر به شوخی خواسته بود که فردا در خانه پدرِ تاج سر دست هایم را به نشانه گرم بودن مدام تکان دهم تا پولک ها و منجق ها و ملیله ها بهتر دیده شوند. آقای پدر است دیگر. شوخ طبع است و کارهای نابم را با شوخی تایید می کند. بیچاره آقای پدرم. او نمی دانست فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد.

صبح عید شد. من و تاج سر لباس پوشیدیم. خوش آب و رنگ کردیم. عطر زدیم و به سمت سرای مردگان رهسپار شدیم. هنوز استارت ماشین زده نشده زنگ گوشی تاج سر به صدا درآمد. در آن روز و در آن لحظه چه فکری می شود کرد؟! هیچ. حتما کسی زنگ زده است که تبریک بگوید اما همیشه روزهای خوش هم پایانی دارند. آقاجان حالش خوب نبود و مامان خانم گفت که زودتر برویم به خانه شان. فاتحه ها را خوانده نخوانده زنگ زدند که لباس مشکی هم به تن کنید. آقاجان رفت. آقاجان بعد از پانزده سال رنج فراوان از جسمی که دیگر با او یار نبود رفت. لباس مشکی؟! اما میچکا هیچگاه از این رنگ برای خودش مانتو ندوخته بود. نه . یکی دوخته بود برای روزهای بلند دانشگاهش که دیگر برایش اندازه نبود!!

جلوی خودم را می گرفتم تا اشکم نریزد. خانه آقاجان همانند عروسی های قدیم شلوغ بود و پر سر و صدا . نه! پر سر و صدا نبود. شلوغ بود و ساکت. غم عجیبی تمام خانه را برداشته بود. کل خانواده ی آقای پدر از دایی هایش گرفته تا عمه هایش، فرزندان شان . همه و همه آنجا بودند. میچکا همچنان سعی می کرد که اشکش نریزد. اشکش هم نریخت.

آقای پدر آقاجان را شست. غسلش داد. خودش غسل کرد. همه منتظر آمدنش بودند و میچکا همچنان سعی می کرد اشکی نریزد. آقای پدر آمد. جلو رفت. میچکا اما با نی نی که در راه داشت نباید جلوتر می رفت. از دور پدرجانش را، آقای پدرش را می پایید. آقای پدر بالای سر پدرجانش رفت. او را بوسید و شروع کرد به گریستن. 

مثل آن که بی کس شده باشم، دنیا روی سرم خراب شده باشد، از زندگی هیچ نداشته باشم، تمام بالاهای آسمان بر سرم نازل شده باشد، مثل آدم های بدبخت اشکم ریخت. من تمام آن مدت با قوت آقای پدرم بود که قوی بودم و اشکم نریخت. حال که او می گرید من دیگر قوتی ندارم. آه . این آه را تا ابد بخوانید. آه . که میچکا تازه فهیمده این همه قدرت که تمام این سال ها داشته و نگذاشته که سختی روزگار از پا درش بیاورد به پشتوانه پدری بوده که قوت جان است و آرامش روان. آه . که چقدر نادان بودم که نفهمیدم دوباره روی پا شدن هایم از قوت و قدرت خودم نبوده بلکه از انگیزه ای بوده که آقای پدرم به من می داده است. همان جمله همیشگی اش که "تو می توانی".

قدر پدرهایتان را بدانید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها