خیلی حرف ها دارم برای گفتن. بارها آمده ام قول تعریف کردن تمامی اتفاقات این یک سال و اندی را داده ام اما دریغ از کمی وقت. درگیر شده ام. درگیر زندگی. درگیر ارشدی که روزها آرزویم بود و شب ها کابوسش دست از سرم برنمی داشت. درگیر کارهای خانه ام. خانه ای که با عشق ساخته شد، با عشق چیده شد و با عشق در آن زندگی می کنیم. درگیر تاج سرم. درگیر دوست داشتنش و در آغوش کشیدنش. در آغوش کشیدنش تا نکند خدایی نکرده خلا نبودن منی که هستم را حس کند و راهی را برود که نباید است. وقتی میچکا باشد تاج سر را چه به بیراهه رفتن؟! باید درگیر بود. درگیر عشق و درگیر نگه داشتن عشق. آن قدر درگیر که حتی وقت بروز کردن این کاشانه ی دوست داشتنی هم نباشد :) .


مشخصات

آخرین جستجو ها