مامان جانم! دو روز از سه ماهگی ات گذشته و من دلم می خواهد سیصد ساله شوی. سیصد ساله شوی و من آن روزها را ببینم. راه رفتنت را، غذا خوردنت را، کار کردنت را، . یک کلام زندگی کردنت را. من هم مدام دورت بگردم. چرا اخم می کنی مامان جانم؟! این همه تعجب دارد؟! خب شاید بگویی سیصــــــــــــد سال؟! آری مامان جان سیصد سال ولی نه آن سیصد سالی که تو فکر می کنی. وقتی سه ماه از داشتن تو گذشته و انگار تازه از من متولد شده ای، پس لابد سیصد سال بگذرد انگار سه سال گذشته است. سه سال که چیزی نیست. کم هم است. برای دیدن این همه زیبایی که خلق می کنی کم هم است. یادت هست؟! آن وقت ها که من و باباجان مهربانت نمی دانستیم که بی قراری هایت از کولیک کوفتی است چنگ انداختی به موهایت و نمی توانستی آن انگشت های نازت را باز کنی؟ یادت هست که جیغ می کشی تا کمکت کنم؟ یا این تقلاهایت برای بلند شدن و نشستن و راه رفتنت. یا نگاه کردن های با عجله ات که بدانی کجایی و اطرافت چه می گذرد و چه چیزهایی وجود دارد. مامان جانم! من با اخم و تند تند شیر خوردنت را، تلاش هایت برای گفتن "بابا" را عاشقم. خب! فکر می کنی برای همه این ها سیصد سال زیاد است؟! نه نیست. تازه کلی کار دیگر هم قرار است یاد بگیری. برای همه این ها و آن ها به سیصد سال قانع ام. بقیه اش تو باش من می روم :).


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها