گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..



مامان جانم!

تا ساعاتی دیگر معلوم خواهد شد که پسری به دنیا می آید که دنیای میچکا و تاج سرش را دگرگون خواهد کرد یا دختری. آن لحظه می دانی چه لحظه ای است؟! آن لحظه، لحظه ای است که از شوق دانستن تو تمام شهر را برایت با پای پیاده خواهم دوید. تمام شهر را برایت زیر و رو خواهم کرد. تمام شهر را خواهم فتح کرد . .


با خودتان نمی گویید میچکا کجا است؟! چرا این روزها این همه کم حرف شده است؟! آن هم میچکایی که گذشته ی گل و بلبل را مدام نقد می کرد حالا این حالِ افتضاح را چرا تاب آورده؟! نکند فکر کنید که طرفدار پرزیدنت است. که از اولش هم نبود و تنها افتخار این روزهایش هم همین است. یا شاید فکر می کنید ذوق آمدن عضو جدید زندگی میچکا و تاج سر است که این همه بی اختیارش کرده است و کم حرف! ولی نه جانم. میچکا این روزها خسته است. خسته. خسته و خسته. خسته نه از کارهای بی شمار خانه یا سختی جمع آوری کلی مقاله در فرمی چندشناک به نام سمینار. خسته از این روزها. خسته از این مردم و زجر و رنجی که می کشند. خسته از بدو بدوهای مردمی که تهش اشک و آه و زاری است. خسته از گرانی مرغ و گوشت و پوشاک و مسکن و ماشین. خسته از این روزهایی که دستان خالی آدم ها هر روز بیشتر از قبل می شود. خسته از پرزیدنت بی لیاقتی که اصلا معلوم نیست از چه حرف می زند. که دری وری هایش دنیا را شگفت زده است. که اگر قرار باشد میچکا بعد از هر جمله ای که می گوید نقدش کند باید ساعت ها حرف بزند و متن بنویسد ولی میچکا هم همانند همه خسته شده است. فوقش یک "ارواح عمه ات" به جناب پرزیدنت هدیه بدهد. آری. برای تک تک تان خسته ام. خسته از روزهای سخت تان و خسته تر برای جَنَمی که ندارید. که همانند مردم سال پنجاه و هفت مجسمه پرزیدنت بی لیاقت را پایین نمی آورید. که اگر اراده کنید من در اول صف خواهم بود. حتی اگر کشته شوم. مرگ این روزها می ارزد به زندگی اش. وقتی پشت هیچ دری هیچ راهی نیست، وقتی از این ستون و به آن ستون، از آن ستون به ستون دیگری می روی و فرجی نیست و چه خواستن و چه نخواستن نتوانستن است یعنی سرت را روی بالش بگذار و بمیر. به راستی این مردن راحت تر است. به فکر هزینه میلیونی دفن هم نباش. ته تهش تو را در بیابانی جایی خاک می کنند. از قدیم هم همین را گفته اند که مرده روی زمین نمی ماند!!


مامان جانم! 

دوازده هفته و یک روز شده ای و من حس می کنم که چقدر امروز را خوش بخت ترم. نمی دانی جانکم! "مادرجونت" به "آقاجونت" گفته که اگر دختر بودی قرار است اسمت شود "ترمه" یا شاید هم "ترنج". وای نمی دانی آقاجونت چقدر عصبانی شده و گفته که به هیچ عنوان صدایت نمی کند :) . من به مادرجونت چه بگویم با این کارهایش؟! نمی دانی چقدر خندیدم. به مادرجون گفتم که این چه کاری بود کردی!! من به شوخی گفتم و تو به جدی، خب معلوم است آقای پدر عصبانی می شود :)) . بعد شروع کردم به قهقهه. می دانی چیست مامان جان؟! آقای پدرم به نام نیکو اعتقاد زیادی دارد. خیلی زیاد. برای همین است ناراحت و عصبانی شد. خب حق هم دارد. باید نام نیکو انتخاب کرد تا فرزند هم همانند اسمش نیکو شود. پاک شود. مهربان شود. زیبا شود و کلی صفت زیبای دیگر. باید نامی درخور انتخاب کنیم. درخور تو فرزند نیرشتم.


می دانم نامش بدی است و بدی روح انسان را پر از شیشه خرده می کند اما نمی توانستم حالا که نوبت من شده نبینم و لذت نبرم. دیدم و لذت بردم. من تمامی بدی هایی که در حق من و مادرم شد را دیشب در جشن پسرِ عمه ی کوچکم دیدم و لذت بردم. عمه ای که همیشه ی خدا هر عروسی را به صاحبش زهرمار می کرد، اشک همه را در می آورد، غرولند می کرد که فلان شد و بهمان شد و فکر می کرد که همه کاره و بزرگ خانواده است دیشب مراسم عقد پسرش بود و من با دیدن تمامی آن اتفاقات لذت بردم. یادم نمی رود که در روز عقدم دل مادرشوهرجانم را شکست. آن هم با همه ی دخالت دادن هایی که مامان خانم به او نداد دلش را شکست. از زور دخالتی که نتوانست بکند نیشش را به مادرشوهرجان من زد و مطمئن هستم با عروسی که برای پسرش انتخاب کرده دلش نه تنها یک بار بلکه بارها و بارها خواهد شکست. به درک. مگر عمه ی خودم نیست؟! هست. من می گویم به درک. دلی که از مادرم شکست، فتنه هایی که در زندگی آقای پدر و مامان خانم کرد، همه را به جان مادرم انداخت باید هم دلش بشکند. اصلا یک جوری بشکند که با چسب یک دو سه هم بند نخورد. این عروسی که گرفته همین الان این است، برای مهمان های خودش بلند می شود و برای شوهر و خانواده اش تره خورد نمی کند، خودش را از دماغ فیل های هند افتاده می داند، پدر و باجناق هایش برای پذیرایی از مهمان بلند نشدند، مادرش مثل نخورده ها غذاهای اضافه مانده را جمع کرده و با خود برده است، خواهرهایش توی دهان مهمان ها را نگاه می کردند که کسی چیزی نخورد، عروس با باجناق ها رقصیده و با برادرشوهر قر داده و روسری از سر انداخته و عمه با خجالت از اتاق رفته بیرون و از همه بدتر برای داماد حتی یک پیراهن نخریده اند یعنی روزگار دل شکستن ها شروع شده است. یعنی تا الان تو دل شکستی حالا خدا کسی دیگر را در آستینت انداخته تا نیشت بزند و اشکت را در بیاورد است. آخ که من چقدر دیشب را کِیف کرده ام. می دانم این بدجسی است و می تواند به نی نی جانم منتقل شود ولی از خدا می خواهم که این بار را کوتاه بیاید و بدجنسی ام را نبیند و به نی نی ام هم منتقلش نکند. فقط بگذارد کمی با خاطره خوش دیشب سر کنم. قول می دهم دیگر کِیف نکنم. دیگر لذت نبرم. قول می دهم.


امسال اولین یلدای زندگی مشترک مان را تجربه کردیم. آن هم با نی نی جانِ مان. جالب تر آن است که دو شب جشن گرفته ایم. پنج شنبه شب در خانه پدری تاجِ سر با دستپخت مادرشوهر جان و ماهی و سبزی دلال زده اش و جمعه شب در خانه پدری من با دستپخت آقای پدر و تاجِ سر و با کباب جوجه و سالاد پر سس. حالا خیلی هم فرقی نداشت که جمعه یلداتر بود تا پنج شنبه و خیلی هم مهم نیست که به لطف یکی از رفیق های قدیمی و چندشناک تاجِ سر بود که دو یلدا را تجربه کردیم. مهم لطف خدایی است که همیشه هوای دلم را داشته و نگذاشته حس کنم که نگاهش به من نیست. من امسال را خوش حال تر بودم. همانند پارسال دلم نگرفت. دلم نگرفت از این که در کنار هم بودن را از دید همسایه و دوست و آشنا بد می دانند. که نکند یک وقتی پدرزن و پدرشوهر در یک خانه جمع شوند. دلم نگرفت و خوش حال تر شدم. خوش حال و خوش حال تر و البته خیلی بیشتر خوش بخت. خوش بخت به معنای واقعی اش. وقتی تاجِ سر زودتر از آمدن یلدا دست به کار شد و برایم کارت پستال آنلاین خوشگل یلدایی فرستاد و کلی چشمانم از جایش درآمد خوش بخت تر شدم. دوست داشتن های واقعی همین شکلی هستند. پر از توجه. پر از مهر. پر از محبت. همین چند کلمه پر مهر برای ادامه چنین زندگی کافی است.


به حول و قوه الهی پروپوزال طلسم شده ی ما دارد به انتهایش نزدیک می شود. هفته پیش و این دو روز گذشته از سخت ترین روزهای زندگی ام بود. خیلی سخت گذشت. با کلی خستگی و حال سنگینی که نی نی برایم درست می کند. با این حال باز هم خدا را شکر که بیشتر سختی ها دارد به پایان می رسد :) .


فکرم پر است از ایده های که برای نی نی خوشگل توراهی مان نقش بسته است. دلم می خواهد از اتاق و تخت و کمدش گرفته تا لباس هایش و عروسک هایش و همه و همه چیزش را خودم درست کنم. با دستان خودم. زرد و نارنجی. دست ساخته ی "مامانی". با مامان خانم کمی راحت تر شده ام. از رویاهای دور و درازم می گویم. از الگوهای لباس بچه. از پارچه های گلدار و خالدار و چهارخانه. از عروسک های پارچه ای و نمدی. از آویز دستگیره اتاقش که فعلا جای چرخ خیاطی مامانی است و اتویش و پارچه هایش و بعد از آمدن نی نی معلوم نیست کجا بروند و چه بلایی سرشان بیاید. به مامان خانم از قند توی دلم آب شدن هایم می گویم. مامان خانم اما از من می خواهد صبورتر باشم. الان که وقتش نیست و از این حرف ها می زند. الان نباید فکر این چیزها بود می گوید. می خواهد همچنان صبورتر باشم. وسایل بچه را نباید این همه زود تهیه کرد و به وقتش تمام شهر را برایت و برایش می خرم قول می دهد. من هم صبوری کردم. خیلی هم صبوری کردم ولی کاسه صبر من از همه آدم های دنیا زودتر سر می رود. این را همه می دانند. همه می دانند که مامانی میچکا از همه عجول تر است. دست به قیچی بردم. از خدا خواستم که بچه ام سالم باشد و سالم بماند. صالح بشود و صالح بماند. پاک شود و پاک بماند و همچنان که دعا کردم دست به قیچی بردم. برایش گیفت نی نی درست کردم. سیاه چرده و مو حنایی و چشم مشکی. وای چه شود؟ چه قیافه ای. چه ترکیبی از مامانی و بابایی اش. فرفری اش از مامانی. حنایی اش از بابایی. چشمانش .، خدایا! می شود چشم هایش شبیه بابایی اش بشود؟!

+منتظر دو هفته دیگرم تا صدای قلبش را بشنوم.


گرسنه هستم. خیلی هم گرسنه هستم. سراغ غذا می‌روم اما نمی‌توانم چیزی بخورم. اگر چیزی بخورم بعدش حالم بد می‌شود. سنگین می‌شوم. فکر کردن به غذا حالم را بهم می‌زند ولی گرسنگی هم آزاردهنده است. نمی‌دانم چه کنم! بخورم؟ نخورم؟ اصلا این چه حال مسخره‌ای است؟! تهوع؟! مامان‌خانم می‌گوید: "فکر کردی مادر شدن الکیه؟!". نه مامان‌خانم! الکی نیست. خیلی هم سخت است. وقتی بوی تن تاج‌سر که مستم می‌کرد این روزها حالم را بهم می‌زند یعنی سخت است. وقتی سیستم غذایی خودت و همه اطرافیانت به خاطر تو بهم می‌خورد یعنی سخت است. وقتی بوی تن خودت هم برایت آزاردهنده است یعنی سخت‌تر از این نمی‌شود. خب چه می‌شود کرد؟! تا کجا همین‌طور می‌ماند؟! مامان‌خانم که می‌گوید تا دو ماه دیگر!!


خیلی حرف ها دارم برای گفتن. بارها آمده ام قول تعریف کردن تمامی اتفاقات این یک سال و اندی را داده ام اما دریغ از کمی وقت. درگیر شده ام. درگیر زندگی. درگیر ارشدی که روزها آرزویم بود و شب ها کابوسش دست از سرم برنمی داشت. درگیر کارهای خانه ام. خانه ای که با عشق ساخته شد، با عشق چیده شد و با عشق در آن زندگی می کنیم. درگیر تاج سرم. درگیر دوست داشتنش و در آغوش کشیدنش. در آغوش کشیدنش تا نکند خدایی نکرده خلا نبودن منی که هستم را حس کند و راهی را برود که نباید است. وقتی میچکا باشد تاج سر را چه به بیراهه رفتن؟! باید درگیر بود. درگیر عشق و درگیر نگه داشتن عشق. آن قدر درگیر که حتی وقت بروز کردن این کاشانه ی دوست داشتنی هم نباشد :) .


بر میچکا

بر تاج سرش

بر آقای پدرش

بر مامان خانمش

بر عزیز دلش

بر عزیز دل کوچکترش

بر خانواده تاج سرش

بر همه ی کسانی که خبر آمدنت خوش حال شان کرد

بر همه

بر همه مبارک باشد این گل پسر این قند و عسل این شیر و شکر این طلا طلا این بلا بلا این ناز و ادا این ناز و ادا.


می دانم نامش بدی است و بدی روح انسان را پر از شیشه خرده می کند اما نمی توانستم حالا که نوبت من شده نبینم و لذت نبرم. دیدم و لذت بردم. من تمامی بدی هایی که در حق من و مادرم شد را دیشب در جشن پسرِ عمه ی کوچکم دیدم و لذت بردم. عمه ای که همیشه ی خدا هر عروسی را به صاحبش زهرمار می کرد، اشک همه را در می آورد، غرولند می کرد که فلان شد و بهمان شد و فکر می کرد که همه کاره و بزرگ خانواده است دیشب مراسم عقد پسرش بود و من با دیدن تمامی آن اتفاقات لذت بردم. یادم نمی رود که در روز عقدم دل مادرشوهرجانم را شکست. آن هم با همه ی دخالت دادن هایی که مامان خانم به او نداد دلش را شکست. از زور دخالتی که نتوانست بکند نیشش را به مادرشوهرجان من زد و مطمئن هستم با عروسی که برای پسرش انتخاب کرده دلش نه تنها یک بار بلکه بارها و بارها خواهد شکست. به درک. مگر عمه ی خودم نیست؟! هست. من می گویم به درک. دلی که از مادرم شکست، فتنه هایی که در زندگی آقای پدر و مامان خانم کرد، همه را به جان مادرم انداخت باید هم دلش بشکند. اصلا یک جوری بشکند که با چسب یک دو سه هم بند نخورد. این عروسی که گرفته همین الان این است، برای مهمان های خودش بلند می شود و برای شوهر و خانواده اش تره خرد نمی کند، خودش را از دماغ فیل های هند افتاده می داند، پدر و باجناق هایش برای پذیرایی از مهمان بلند نشدند، مادرش مثل نخورده ها غذاهای اضافه مانده را جمع کرده و با خود برده است، خواهرهایش توی دهان مهمان ها را نگاه می کردند که کسی چیزی نخورد، عروس با باجناق ها رقصیده و با برادرشوهر قر داده و روسری از سر انداخته و عمه با خجالت از اتاق رفته بیرون و از همه بدتر برای داماد حتی یک پیراهن نخریده اند یعنی روزگار دل شکستن ها شروع شده است. یعنی تا الان تو دل شکستی حالا خدا کسی دیگر را در آستینت انداخته تا نیشت بزند و اشکت را در بیاورد است. آخ که من چقدر دیشب را کِیف کرده ام. می دانم این بدجسی است و می تواند به نی نی جانم منتقل شود ولی از خدا می خواهم که این بار را کوتاه بیاید و بدجنسی ام را نبیند و به نی نی ام هم منتقلش نکند. فقط بگذارد کمی با خاطره خوش دیشب سر کنم. قول می دهم دیگر کِیف نکنم. دیگر لذت نبرم. قول می دهم.


عزیز دلم دارد عروس می شود. قند در دلم آب می شود. مدام قربان صرقه اش می روم. می دانید چیست؟ یک خوش حالی عجیبی است که عزیز دل آدم عروس شود. اصلا دلم یکجور دیگری می زند. درست است که دختر آدم را مردم با خودشان می برند یک جای دیگر اما باز هم در کنار این دلتنگی هایی که هنوز نیامده حس های فوق العاده ای هم وجود دارد. حس هایی که طعم خوش بهار می دهند. طعم تازگی و طراوت. شادی و سرزندگی. البته گاهی وقت ها بعضی اتفاقات شاید لحظات خوشت را خراب کنند. مثلا وقتی می بینی که پدر آقا داماد توی زندگی اش کمتر به خودش رسیده و سعی کرده کم مصرف باشد تا بتواند بچه هایش را سامان دهد آن وقت برای عروسش هیچ چیزی کم نمی گذارد تا ناراحتش نکند لحظات خوشت خراب می شود. شاید باور نکنید ولی دلم بدجور گرفته و شکسته شده است. خیلی بیشتر از توان تصور شما.


بزرگِ خاندان، همانی که پای چپش را پانزده سال پیش تصادف ناکار کرد، همانی که ت داشت، ابهت داشت، تدبیر داشت و کلی ترسناک بود، همانی که بودنش با نبودنش فرق داشت، همانی که دلیل دور هم جمع شدن‌مان بود در اولین روز از سال جدید تنهایمان گذاشت و رفت. دلم با رفتنش رفت.


ماشین گشت جلوی ما بود. وسط خیابان ایستاده بود و راه نمی رفت. دلیلش هم مشخص نبود. حتما دختر نیمه عریانی را یافته بود اما . اما در کمال ناباوری دیدم که مرد درازی ترازوی کوچکی در دست، در ماشین نشست رفت! رفت و پیرزن گوژپشت بدون آن که کلامی بگوید غصب ترازویش را پذیرفت! هیچ کس هم هیچ نگفت! هیچ کس هم هیچ نکرد! هیچ کس هم غیرت به خرج نداد! حتی تاج سر. حتی میچکا. حتی هیچ کس. 
تاج سر راست می گوید. براستی سگ شاه شرف داشت بر این مومن نماهای یزید صفت. این ها که انگشتر عقیق به دست می کنند، دکمه ی بالا می بندند، شلوار پارچه ای می پوشند، چفیه به گردن می پیچند، خودشان را به شکل لشکریان خدا در می آورند بویی از مومن واقعی نبرده اند. کجا علی(ع) بساط فقرا را به هم می ریخت؟! آن عدالتی که ازش سخن می گویند و سنگش را به سینه می زنند کجا این بوده است؟! الهی که خدا ازشان نگذرد. مردم نان ندارند بخورند، با این سن و سال، با اندک توان جسمی، برای یک لقمه نان حلال، خودشان را کوچک می کنند، لابه لای مردم رهگذر به دنبال فروش میوه های باغ شان هستند، تا شب را گرسنه سر نکنند، دخترشان را شوهر دهند، پسرشان را به سامان برسانند، آن وقت این بی شرف ها، این مومن نماهای لعنتی که خدا هیچگاه ازشان نگذرد آبروی شان را می برند و نان شان را آجر می کنند. الهی که به نان شب تان محتاج شوید.

ماشین گشت جلوی ما بود. وسط خیابان ایستاده بود و راه نمی رفت. دلیلش هم مشخص نبود. حتما دختر نیمه عریانی را یافته بود اما . اما در کمال ناباوری دیدم که مرد درازی ترازوی کوچکی در دست، در ماشین نشست رفت! رفت و پیرزن گوژپشت بدون آن که کلامی بگوید غصب ترازویش را پذیرفت! هیچ کس هم هیچ نگفت! هیچ کس هم هیچ نکرد! هیچ کس هم غیرت به خرج نداد! حتی تاج سر. حتی میچکا. حتی هیچ کس. 
تاج سر راست می گوید. براستی سگ شاه شرف داشت بر این مومن نماهای یزید صفت. این ها که انگشتر عقیق به دست می کنند، دکمه ی بالا می بندند، شلوار پارچه ای می پوشند، چفیه به گردن می پیچند، خودشان را به شکل لشکریان خدا در می آورند ولی بویی از مومن واقعی نبرده اند. کجا علی(ع) بساط فقرا را به هم می ریخت؟! آن عدالتی که ازش سخن می گویند و سنگش را به سینه می زنند کجا این بوده است؟! الهی که خدا ازشان نگذرد. مردم نان ندارند بخورند، با این سن و سال، با اندک توان جسمی، برای یک لقمه نان حلال، خودشان را کوچک می کنند، لابه لای مردم رهگذر به دنبال فروش میوه های باغ شان هستند، تا شب را گرسنه سر نکنند، دخترشان را شوهر دهند، پسرشان را به سامان برسانند، آن وقت این بی شرف ها، این مومن نماهای لعنتی که خدا هیچگاه ازشان نگذرد آبروی شان را می برند و نان شان را آجر می کنند. الهی که به نان شب تان محتاج شوید.

بعد از مدت ها یک مانتوی روشن دوخته بودم. به رنگ نارنجی. روی آستین هایش پولک و منجق و ملیله کاشتم. پزش را شب قبل در خانه آقای پدر مقابل چشمان عضو جدید خانواده، یعنی داماد کوچک تر داده بودم. آقای پدر به شوخی خواسته بود که فردا در خانه پدرِ تاج سر دست هایم را به نشانه گرم بودن مدام تکان دهم تا پولک ها و منجق ها و ملیله ها بهتر دیده شوند. آقای پدر است دیگر. شوخ طبع است و کارهای نابم را با شوخی تایید می کند. بیچاره آقای پدرم. او نمی دانست فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد.

صبح عید شد. من و تاج سر لباس پوشیدیم. خوش آب و رنگ کردیم. عطر زدیم و به سمت سرای مردگان رهسپار شدیم. هنوز استارت ماشین زده نشده زنگ گوشی تاج سر به صدا درآمد. در آن روز و در آن لحظه چه فکری می شود کرد؟! هیچ. حتما کسی زنگ زده است که تبریک بگوید اما همیشه روزهای خوش هم پایانی دارند. آقاجان حالش خوب نبود و مامان خانم گفت که زودتر برویم به خانه شان. فاتحه ها را خوانده نخوانده زنگ زدند که لباس مشکی هم به تن کنید. آقاجان رفت. آقاجان بعد از پانزده سال رنج فراوان از جسمی که دیگر با او یار نبود رفت. لباس مشکی؟! اما میچکا هیچگاه از این رنگ برای خودش مانتو ندوخته بود. نه . یکی دوخته بود برای روزهای بلند دانشگاهش که دیگر برایش اندازه نبود!!

جلوی خودم را می گرفتم تا اشکم نریزد. خانه آقاجان همانند عروسی های قدیم شلوغ بود و پر سر و صدا . نه! پر سر و صدا نبود. شلوغ بود و ساکت. غم عجیبی تمام خانه را برداشته بود. کل خانواده ی آقای پدر از دایی هایش گرفته تا عمه هایش، فرزندان شان . همه و همه آنجا بودند. میچکا همچنان سعی می کرد که اشکش نریزد. اشکش هم نریخت.

آقای پدر آقاجان را شست. غسلش داد. خودش غسل کرد. همه منتظر آمدنش بودند و میچکا همچنان سعی می کرد اشکی نریزد. آقای پدر آمد. جلو رفت. میچکا اما با نی نی که در راه داشت نباید جلوتر می رفت. از دور پدرجانش را، آقای پدرش را می پایید. آقای پدر بالای سر پدرجانش رفت. او را بوسید و شروع کرد به گریستن. 

مثل آن که بی کس شده باشم، دنیا روی سرم خراب شده باشد، از زندگی هیچ نداشته باشم، تمام بالاهای آسمان بر سرم نازل شده باشد، مثل آدم های بدبخت اشکم ریخت. من تمام آن مدت با قوت آقای پدرم بود که قوی بودم و اشکم نریخت. حال که او می گرید من دیگر قوتی ندارم. آه . این آه را تا ابد بخوانید. آه . که میچکا تازه فهیمده این همه قدرت که تمام این سال ها داشته و نگذاشته که سختی روزگار از پا درش بیاورد به پشتوانه پدری بوده که قوت جان است و آرامش روان. آه . که چقدر نادان بودم که نفهمیدم دوباره روی پا شدن هایم از قوت و قدرت خودم نبوده بلکه از انگیزه ای بوده که آقای پدرم به من می داده است. همان جمله همیشگی اش که "تو می توانی".

قدر پدرهایتان را بدانید.


بعد از مدت ها یک مانتوی روشن دوخته بودم. به رنگ نارنجی. روی آستین هایش پولک و منجق و ملیله کاشتم. پزش را شب قبل در خانه آقای پدر مقابل چشمان عضو جدید خانواده، یعنی داماد کوچک تر داده بودم. آقای پدر به شوخی خواسته بود که فردا در خانه پدرِ تاج سر دست هایم را به نشانه گرم بودن مدام تکان دهم تا پولک ها و منجق ها و ملیله ها بهتر دیده شوند. آقای پدر است دیگر. شوخ طبع است و کارهای نابم را با شوخی تایید می کند. بیچاره آقای پدرم. او نمی دانست فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد.

صبح عید شد. من و تاج سر لباس پوشیدیم. خوش آب و رنگ کردیم. عطر زدیم و به سمت سرای مردگان رهسپار شدیم. هنوز استارت ماشین زده نشده زنگ گوشی تاج سر به صدا درآمد. در آن روز و در آن لحظه چه فکری می شود کرد؟! هیچ. حتما کسی زنگ زده است که تبریک بگوید اما همیشه روزهای خوش هم پایانی دارند. آقاجان حالش خوب نبود و مامان خانم گفت که زودتر برویم به خانه شان. فاتحه ها را خوانده نخوانده زنگ زدند که لباس مشکی هم به تن کنید. آقاجان رفت. آقاجان بعد از پانزده سال رنج فراوان از جسمی که دیگر با او یار نبود رفت. لباس مشکی؟! اما میچکا هیچگاه از این رنگ برای خودش مانتو ندوخته بود. نه . یکی دوخته بود برای روزهای بلند دانشگاهش که دیگر برایش اندازه نبود!!

جلوی خودم را می گرفتم تا اشکم نریزد. خانه آقاجان همانند عروسی های قدیم شلوغ بود و پر سر و صدا . نه! پر سر و صدا نبود. شلوغ بود و ساکت. غم عجیبی تمام خانه را برداشته بود. کل خانواده ی آقای پدر از دایی هایش گرفته تا عمه هایش، فرزندان شان . همه و همه آنجا بودند. میچکا همچنان سعی می کرد که اشکش نریزد. اشکش هم نریخت.

آقای پدر آقاجان را شست. غسلش داد. خودش غسل کرد. همه منتظر آمدنش بودند و میچکا همچنان سعی می کرد اشکی نریزد. آقای پدر آمد. جلو رفت. میچکا اما با نی نی که در راه داشت نباید جلوتر می رفت. از دور پدرجانش را، آقای پدرش را می پایید. آقای پدر بالای سر پدرجانش رفت. او را بوسید و شروع کرد به گریستن. 

مثل آن که بی کس شده باشم، دنیا روی سرم خراب شده باشد، از زندگی هیچ نداشته باشم، تمام بلاهای آسمان بر سرم نازل شده باشد، مثل آدم های بدبخت اشکم ریخت. من تمام آن مدت با قوت آقای پدرم بود که قوی بودم و اشکم نریخت. حال که او می گرید من دیگر قوتی ندارم. آه . این آه را تا ابد بخوانید. آه . که میچکا تازه فهیمده این همه قدرت که تمام این سال ها داشته و نگذاشته که سختی روزگار از پا درش بیاورد به پشتوانه پدری بوده که قوت جان است و آرامش روان. آه . که چقدر نادان بودم که نفهمیدم دوباره روی پا شدن هایم از قوت و قدرت خودم نبوده بلکه از انگیزه ای بوده که آقای پدرم به من می داده است. همان جمله همیشگی اش که "تو می توانی".

قدر پدرهایتان را بدانید.


راست یا دروغش را نمی دانم ولی می گویند که روز اول ماه رمضان همانی بوده که تقویم همه ما آن را نشان می دهد. اما چرا اولین روز ماه خدا را آخرین روز شعبان نامیده اند؟! ای وای از حرف هایی که می شنویم. که فلان روز سالگرد مرگ خمینی است و نباید شادی کرد، پس ماه خدا را جا به جا کنیم تا عیدی به این شیرینی و شادی بیفتد در روز دیگری! به کجا می رویم؟!! دقیقا به کجا می رویم؟! آخر مگر می شود ماه خدا را عقب بیندازیم که چی؟! خمینی ناراحت نشود!! پس روزه این همه انسان چه می شود؟! شما زورتان می رسد کفاره روزه نگرفته همه ما را بدهید، خب باشد؛ با روز عیدی که روزه در آن حرام محض است و می خواهید به خوردمان دهید که عید نیست و روزه بگیرید چه می کنید؟! یعنی همه ما چوب خواسته های بیخود شما را بخوریم؟! کجا خمینی کوخ نشین دستورات خدا را جا به جا کرده است؟! کجا خمینی خودش و همه ما را جز سربازان خدا دانسته است و راه را بیراهه و بیراهه را راه نشان داده است؟! کجا خمینی . . وای . وای از همه تان. خسته ام. خیلی خسته ام. آن قدر که دیگر نه حال نوشتن دارم و نه حال درس خواندن و نه حال . حال هیچ چیزی را ندارم. خسته ام از سرزمینی که سردمدارانش دو دسته می شوند، یا کسانی که پا بر گلو این مردم گذاشته اند و فقط و فقط به فکر پول توی جیب شان هستند و یا کسانی که برای منافع خودشان هر کاری انجام می دهند. خسته ام. خیلی خسته.

+اگر کسی راجع به این موضوع اطلاعی دارد بقیه را هم آگاه کند.

یک سری حرف و حدیث هست که آدم تا با چشم خود نبیند نمی تواند باورش کند. یعنی هیچ رقم توی مخ آدم نمی گنجد. وقتی هم که با چشمان خودش می بیند باز هم باورش نمی شود. مگر می شود ساعت یازده شب دختری با پسری که هیچگاه او را ندیده قرار بگذارد، همدیگر را با نشانی و کلی زحمت پیدا کنند، بعد از این وصال شیرین از هم با فاصله بنشینند و از هم خجالت هم بکشند؟! به خداوندی خدا تا همین دو شب پیش فکر می کردم همه این حرف ها چاخان است! اصلا دختر بد، بابای لعنتی این دختر کدام گوری است؟!


عزیزم! نمی دانم کیستی و نامت چیست. مهم هم نیست. هر که هستی باش. شاید مثل تو زیاد باشد. آشوبی و این آشوب سردرگمی در دوراهی عشق و عقل است. می دانم چقدر سخت است. من هم همانند تو دوراهی زیادی در زندگی ام داشته ام. در هر زمینه ای که فکرش را بکنی ولی صبر درمان تمام این دودلی ها بود. دوایی قطعی جهت درمان. در این دوراهی که گیر کرده ای خودت را واگذار کن به خدا. ببین دلت را آرام می کند یا نه. ببین می توانی نه بگویی یا نه. ببین زندگی ات در جهت کدام جریان در حرکت است. از خدا بخواه که راه درست را نشانت دهد. نشانت می دهد. باور کن. باورکن که نشانت می دهد. خدا منتظر است تا خودت را واگذار کنی به خودش، قرار بگیری در آغوشش، یک دل سیر گریه کنی و درست زمانی که حسابی آرام شدی راه درست را نشانت دهد. بعد آن وقت بخواهد که به او اعتماد کنی. به او اعتماد کن. شاید اولش سخت باشد ولی مطمئن باش خیلی زود نتیجه اعتمادت را خواهی گرفت. تا اینجایش را از هر که بپرسی همین می گوید اما آن چیزی که میچکا می گوید اعتماد به عقل است. مطمئن باش تصمیمی که بر پایه عقل گرفته شود با عشق ادامه می یابد و با عشق پایان می یابد.

برای همه دودلی هایتان دعا خواهم کرد.


سپاس گزاریم از صدا و سیما که خیلی ریز و مویرگی جهت منافع و خواسته های جناب پرزیدنت و دوستان و دوست دارانش اقدام و عمل می کند. یک نمونه اش کلاس های کنکور! از دیروز که نتایج کنکور اعلام شده تا همین لحظه ده ها مصاحبه با نفرات اول شده، مبنی بر این که از کتاب های کنکور استفاده کرده ایم از کلاس های کنکور نه. خوب! این به چه دردی می خورد؟! این دقیقا به همان دردی می خورد که جناب پرزیدنت می خواهد!


بارداری سختی داشتم. سخت نه به این معنا که نازپسرم مرا اذیت می کرد. اتفاقا نه! نازپسرم از همان اول هم مرا اذیت نکرد. شاید یکی از دلایش قرار گرفتن جفت در قسمت جلویی شکمم بوده و من لگدهای پسرم را متوجه نمی شدم. شب ها هم تقریبا راحت می خوابیدم. می گویم سخت دلیل دیگری دارد. سخت به این معنا که اضافه وزن مرا مجاب به کمتر خوردن و مراقب بودن و پرهیز از شیرینی و غلات و شکلات و میوه های با قند بالا و کلی چیز میز دیگر کرده بود. بیچاره تاج سر که به خاطر من غذاهایش بی نمک بود و کم شکر و خیلی وقت ها جلوی هوسش برای بستنی و پیراشکی را می گرفت. خب آخر اگر جلویش را نمی گرفت که میچکا گنده و گنده تر می شد و آخر کار کارش زار. خلاصه که بارداری من به دلیل این مراعات های غذایی و پر کردن شکمم با انواع سالاد و میوه جات کم شیرین گذشت. در کنار این ماجرا روی دیگر سکه ورزش کردن هایم بود. نمی دانید که چقدر ورزش می کردم. در خانه که تا وقت اضافه می آوردم روی توپ می نشستم و حرکت می زدم یا قدم می زدم و غروب ها هم تاج سر لطف می کرد و مرا به پارک شهر می برد و با هم یک ساعت پیاده روی می کردیم. همه این ها برای این بود که من به طور طبیعی و در بیمارستان مامان خانم پسرم را به دنیا بیاورم. از همان اول هم همین ها را می خواستم. هیچ بیمارستانی در شهر نیست که به خوبی بخش ن زایمان بیمارستان مامان خانم باشد و متاسفانه فقط همین بیمارستان هم محدودیت وزنی دارد. خلاصه که من گفتم و گفتم و گفتم و خدا هم لطف کرذ و همانی اتفاق افتاد که ماه ها برایش زحمت کشیدم. زحمتی چند ماهه از نخوردن ها و ورزش کردن ها و پله های هفتاد هشتادتایی خانه مان را بالا پایین رفتن هایم. جالب است بدانید که تا لحظه آخر هم کارهای خانه صد و پنجاه متری ام را هم خودم انجام دادم. حتی یک هفته آخر کل خانه را تنهایی گردگیری هم کردم. البته که گاهی اوقات تاج سر به من کمک می کرد. به هر حال این دوران حساس با همه فراز و نشیب هایش به خوبی و خوشی تمام شد. همه این ها را گفتم تا بدانید نه در امر زایمان بلکه در هر کاری هر چه که واقعا از ته دل بخواهید و برایش تلاش کنید به آن خواهید رسید. دوست داشتنی هایتان را مشخص کنید، برایش قدم بردارید و تا می توانید تلاش کنید که دنیا دنیای انسان های سختکوش است.


پسرم یک ماهه شده. یک ماه گذشت! یک ماه سخت با کلی خستگی و خوابالودگی و غش و ضعف رفتن دل من و تاج سر برای بیرون رفتن و خوش گذرانی کردن. در این یک ماهی اتفاقات زیادی افتاده است. در یک روز و نیمی عمرش در بیمارستان بستری شد. بیلی روبین های خونش بازی درآورند و هجوم آوردند به پسرک بیچاره ی من. در سه روز و نیمی عمرش بند نافش افتاد. در شش روز و نیمی هم کمی رنگ و رویش بهتر شد و از آن بیمارستان کوفتی کودکان فلان جا نجات پیدا کردیم. در طول این مدت کارهای زیادی انجام داده است. چیزهای زیادی یاد گرفته است. مثلا هر بار بعد از خوردن شیر و سیر شدنش در خواب لبخند می زند. یاد ندارم که بخوابد و نخندد. یا گردنش را برخلاف نوزادان دیگر می تواند کمی نگه دارد. وروجک است و دنبال صداهای اطرافش می گردد. از همان روزهای اول هم همین طور بوده است. شبیه بچگی های مادرش است. مادرش هم همین طور بود. خنده رو، کنجکاو و ورزشکار :)) اما نمی دانید، همان قدری که قهرمانی اش به مادرش رفته چهره اش نرفته و انگار خدا از روی نمی دانم چی پدرش را کپی پیست کرده است. یعنی از همان روز اول هر چقدر گشتم نتوانستم عضوی از چهره اش را شبیه خودم پیدا کنم جز ابروهایش که آن هم به لطف بزرگ تر شدنش شبیه پدرش شده است! یک اخلاق دیگر هم دارد که معلوم نیست از چه کسی به ارث برده آن هم سرماترس بودنش است. یعنی تمامی شب هایی که نگذاشته من و باباجان مهربانش بخوابیم از سرد بودنش بود! خلاصه که پسرم یک ماهه شده و من و باباجان مهربانش با همه خستگی ها و خوابالودگی ها و غش و ضعف رفتن دل مان برای بیرون رفتن و خوش گذرانی کردن، هر لحظه هزار بار خدا را شکر می کنیم برای هدیه ای که به ما داده و از او می خواهیم که برایمان نگهش دارد. امیدوارم هر آرزومندی زودتر به آرزویش برسد و کسی در حسرت داشتن چنین هدیه دوست داشتنی نباشد.


دروغ چرا؟! اوایل خیلی می ترسیدم. از اینکه نازپسر شب ها نخوابد و گریه کند خیلی خیلی می ترسیدم. می ترسیدم از نخوابیدن تاج سر و فردایش سرکار چرت زدن هایش. خب! کسی هم نبود که بتوانم ترسم را برایش بگویم و او هم بگوید که این چه ترس مسخره ای است و هر چه بیشتر بترسی بدتر می شود. بدتر از آن ترس از نخوابیدن خودم داشتم که نکند شب تا صبح نخوابم و نتوانم بچه ام را نگه دارم و مادر خوبی باشم. باز هم کسی نبود که بگوید این چه ترس مزخرفی است که داری و اگر هم شب تا صبح نخوابی، صبح تا شب که می توانی بخوابی و جبران کنی! خلاصه که این ترس مسخره و مزخرف تا چند شب با من بود اما میچکا آدم ترسیدن نبوده و نیست. یک بار که این فکرهای کودکانه به سراغم آمد به خودم تشر زدم که این فکرها را بگذار کنار. به خوابیدن فکر نکن. هیچ کس با یک شب تا صبح نخوابیدن نمرده که تو بخواهی بمیری! به نازپسر فکر کن و دنبال مشکلش بگرد تا از گریه نجاتش بدی. بعد که آرام شد دیگر مهم نیست بخوابد یا نخوابد. آرام باشد، حالش خوب باشد، فدای سرش که بیدار بود و بازیگوشی می کرد. از همان شب بود که هر بار با شنیدن صدای گریه نازپسر و ترسیدنم به خودم تشر می زدم و سعی می کردم به دنبال چاره باشم. این احوالات مرا یاد قبل زایمان می اندازد. هر بار که از کار کردن و خانه داری و شوهرداری می ترسیدم همین کار را می کردم. یک داد به سر خودم می زدم و تمام. دیگر غول مشکلات نمی توانست نگرانم کند.

 

+پسرم پنجاه و دو روزه شده است. چاقالو و لپدار. بازیگوش و کنجکاو. چشم هایش هم می بیند. تازه در چهل و شش روزگی در بیداری به من لبخند زده است. خوش بختی از این بالاتر؟!


مامان جانم! دو روز از سه ماهگی ات گذشته و من دلم می خواهد سیصد ساله شوی. سیصد ساله شوی و من آن روزها را ببینم. راه رفتنت را، غذا خوردنت را، کار کردنت را، . یک کلام زندگی کردنت را. من هم مدام دورت بگردم. چرا اخم می کنی مامان جانم؟! این همه تعجب دارد؟! خب شاید بگویی سیصــــــــــــد سال؟! آری مامان جان سیصد سال ولی نه آن سیصد سالی که تو فکر می کنی. وقتی سه ماه از داشتن تو گذشته و انگار تازه از من متولد شده ای، پس لابد سیصد سال بگذرد انگار سه سال گذشته است. سه سال که چیزی نیست. کم هم است. برای دیدن این همه زیبایی که خلق می کنی کم هم است. یادت هست؟! آن وقت ها که من و باباجان مهربانت نمی دانستیم که بی قراری هایت از کولیک کوفتی است چنگ انداختی به موهایت و نمی توانستی آن انگشت های نازت را باز کنی؟ یادت هست که جیغ می کشی تا کمکت کنم؟ یا این تقلاهایت برای بلند شدن و نشستن و راه رفتنت. یا نگاه کردن های با عجله ات که بدانی کجایی و اطرافت چه می گذرد و چه چیزهایی وجود دارد. مامان جانم! من با اخم و تند تند شیر خوردنت را، تلاش هایت برای گفتن "بابا" را عاشقم. خب! فکر می کنی برای همه این ها سیصد سال زیاد است؟! نه نیست. تازه کلی کار دیگر هم قرار است یاد بگیری. برای همه این ها و آن ها به سیصد سال قانع ام. بقیه اش تو باش من می روم :).


پسرم هشتاد و سه روزه شده است. کلی کارهای جدید یاد گرفته است. در هفتاد و هشت روزگی، هنگامی که در آغوش آقای پدرش بود به تبلیغات کودکانه تلویزیون خیره شد. قهقهه که خوراک هر روزش است. کمی بیشتر از قبل گردن می گیرد. با "هم" گفتن من دهانش را باز می کند تا به او قطره دهم. قطره کولیکش را هم بعضی وقت ها تف می کند. در جهت گوشی می چرخد و لبخند می زند تا از او فیلم بگیرم. با او حرف بزنی با تو حرف می زند. روی شکم که بگذارمش کلی سعی می کند که سینه خیز برود ولی تنها کمی از جای اولش دور می شود. خلاصه که پسرم همه این ها را یاد گرفته و من و پدر مهربانش با دیدن این خوشی های کوچک خوش بختی های بزرگی را تجربه می کنیم. درست است که میچکا دلش برای بازار و خرید لک زده اما نمی دانید داشتن یک کوچولوی پاک و بی گناه چقدر حس خوب و جذابی است.


هفدهم آذر سال نود و چهار بود. عمو با خانواده‌اش مهمان خانه آقای پدر شدند. اولش قرار بود چند ماهی مزاحم شوند ولی آن قدر خانه ساختن خرج دارد که سه چهار سال بیشتر طول کشید. بعد از سه چهار سال، در بیست و هفتم شهریور نود و هشت، اسباب‌کشی شان تمام شد و رهسپار آشیانه جدید شدند. خدا پشت و پناه‌شان باشد.


دلم نیامد متن زیر را ثبت نکنم! متن زیر باید در روز عاشورا ثبت می شد که به دلیل کلنجار رفتن با خودم یک هفته دیرتر و در این روز ثبت می شود:

جهانگیر الماسی، همانی که بازی در فیلم "پس از باران" او را به اوج حرفه اش رساند، بعد از سال ها دوری از تلویزیون، در یک حرکت جنجالی در سریالی بازی که کرد که همگان را به وجد آورد! در این سریال ایشان از تختی به تختی دیگر غلت می خوردند. در تخت بیمارستان به صورت بیمارگونه، در تخت خانه به صورت زمینگیر، در تخت مسجد به صورت در حال مرگ و کلی تخت دیگر و حالت سخت دیگر غلت می خوردند! من که از فیلم لذت بردم! خصوصا آن لحظه که ایشان وسط گود نشستند و بقیه دورش راه می رفتند و سینه می زدند و عزاداری می کردند. قشنگ واقعه عاشورا برایم زنده شده بود! لا اله الا الله! مگر می شود این همه زیبایی در یک سریال؟! عجیب است واقعا. عجیب!

 

+کلنجار رفتنم دلیل دارد. دلیلش هم این است که دلم نمی آمد که از ایشان به این صورت متن بنویسم اما باید این ها گفته شود. گفته شود تا هنرمندان بدانند مردم از آن ها انتظار دارند. درست است هشت این هفتاد میلیون ایرانی به لطف پرزیدنت و کابینه جوانش(!) گرو نه شان شده ولی نباید دست به هر کاری هم زد.


فرقی نمی کند زیر دِین کسی باشی یا نه. هر کجا که بودید و در هر زمان اختیار زندگی خود را خودتان داشته باشید. نه این که کله شق و یک دنده باشید! نه! از دیگران م بگیرید، به بزرگ ترهایتان احترام بگذارید، با اطرافیان تان پرخاش نکنید ولی اختیار زندگی خود را خودتان داشته باشید. یعنی بعد از هر م و احترام و حفظ آرامش خود، تصمیم آخر را خودتان بگیرید. اعلام کنید که خودتان تصمیم گرفته اید که طبق علاقه فلان کس اقدام کنید چون منطقی به نظر آمد. آری! در این صورت است که دیگران متوجه می شوند شما و فقط شما هستید که برای زندگی تان تصمیم می گیرید و اطرافیان فقط می توانند راه بهتر را نشان دهند و حق دخالت بیجا ندارند.


خسته شده ام مامان جان. خسته نه از داشتن تو و نه حتی از شب بیداری ها و عصبی شدن های آقای پدر بیچاره ات. مامان جان! من فقط کمی خسته شده ام. همین. بی هیچ کم و کاست. البته نه این که برخی از رفتار اطرافیان اذیتم نکند نه، بعضی چیزها را می بینم اذیت می شوم ولی نه آن قدری که بخواهم آن ها را اینجا بنویسم. خستگی من مامان جان، فقط و فقط جسمی است. فکر کردن به پایان نامه خستگی ام را بیشتر هم می کند. می دانی چیست؟ در تمام زندگی سعی کردم خرج بر گردن آقای پدرم نگذارم ولی هر چه کردم نشد ارشد را هم زیرابی روم. پنج ترم شدن من کمی آزارم می دهد و خستگی جسمی ام را بیشتر و بیشتر هم کرده است. خلاصه که مامان جان! اگر بعضی وقت ها حوصله تو را ندارم، بعضی وقت ها دلم می خواهد زودتر خوابت کنم، بعضی وقت ها که دلم کمتر برایت می سوزد، مطمئن باش مامان جان که من آن لحظه ها اصلا حوصله هیچ کس حتی خودم را هم ندارم. مطمئن باش تمام تلاشم این است که گل پسرم را در آن لحظه ها اذیت نکنم. من آن لحظه ها هم از تو خسته نمی شوم. پس تو از من دلگیر نشو.

 

+دختر آبی توطئه همان کسانی است که چشم دیدن این ملت را هیچگاه نداشته اند. ندانسته به این جریانات دامن نزنید. این مطالب را انتشار ندهید. اول مطمئن شوید بعد اقدام کنید. 


آری پسرجانکم!

براستی تو در شصت و نه روزگی، بعد از آن که مامان‌خانمت تلاش کرد که مکیدن دست‌های نازت را به تو یاد دهد توانستی اندکی دست‌هایت را به لب‌های زیبایت نزدیک کنی و بمکی. این موفقیت اندک تو از هزار راه رفته و تلاش کرده و موفقیت شیرین به دست آمده برایم شیرین‌تر است. بمانی برایمان مامان جان :) .


مامان جانم!

این که شما را صدا می کنم رویت را برمی گردانی و محکم تر از قبل به خاله مهربانت می چسبی، جدای این که حس حسودی ام را بر می انگیزی قند توی دلم آب می کنی. یا وقتی متوجه می شوی من می خواهم تنهایت بگذارم، جقجقه ات را رها می کنی و خودت را به بالا می کشی غرق در حیرت می شوم که شما از کجا فهمیده ای! آخر شما با این سن کم از کجا این همه ادا و اطوار یاد گرفته ای؟! :))

فردا موعد واکسن چهارماهگی لعنتی ات است.


دلت ویلا می خواهد کنار دریا می خواهد، دلت ماشین شاسی بلند می خواهد، سفر خارج، انگشتری با جواهر چند قیراطی می خواهد، دلت دانشگاه فلان، کار آن چنان، خانه بهمان می خواهد، دلت می خواهد وقتی از مدرسه به خانه رسیده ای مامان خانمت غذای مورد علاقه ات را پخته باشد، دلت کوله گلگلی می خواهد، یا بند کفشی می خواهد که بتوانی با رنگ روسری یا دکمه لباست ست کنی، دلت خوابی شیرین می خواهد، دلت کمی آرامش، یا تا همیشه سلامتی می خواهد، اصلا دلت چیزهای خیلی خیلی ساده تر و کوچک تر می خواهد؟! 

کاری ندارد که. اصلا کاری ندارد. کافی است هر چه که دلت خواست را از خدا بخواهی. ساده است. دست دلت را بالا بیاور و با تمام وجودت چیزی را که می خواهی از خدایت طلب کن. خیلی ساده است. محبوب ترین مخلوق خدا، مهربان ترین مخلوق اوست. یک معادله ساده ی یک مجهولی است. محبوب ترین نزد خدا مهربان ترین بشر روی زمین است. پس خدا مهربانی را بیش از همه دوست دارد. در نتیجه خودش هم مهربان است. می بینید چقدر ساده است. خدا مهربان است. مهربان مهربانان. هر چه که دلت خواست را از او بخواه. آن وقت خدا می گوید: "من مهربانم. از من بخواه. من به تو خواهم داد". می بینید چقدر ساده است. دلت را صاف کن و بخواه. اگر دلت را صاف کنی اصلا ویلا و کنار دریا و شاسی و این ها به فکرت نمی رسد. اول سلامتی می خواهی و بعد دل خوش. همان چیزهایی که برای یک زندگی زیبا نیاز است.


اوضاع این روزهای مملکت خیلی خیلی برای میچکا قابل تحمل تر از دیدن کلیپ وحشیانه دو حیوانی است که با کودک کار آن کار را کرده اند. یعنی می خواهم بگویم که این روزهای مملکت را میچکا تاب آورد اما دیدن وحشی گری های عده ای آدم نما را نه. مگر می شود این همه وحشی گری؟! مگر می شود این همه توحش؟! شما از چه ساخته شده اید؟! از کدامین پدر و مادرید؟! در کدامین شب سال؟! کودک بیچاره خودش را به هر آب و آتشی می زند تا او را درون سطل زباله نیندازید ولی شما با خنده ای چندشناک و به زور این کار را می کنید؟! خدای من! تو خودت می دانی که چقدر دلم شکست. حتی هزاران بار بیشتر از وقتی که اوضاع این روزهای مملکت را دیده ام. میچکا هنوز هم بعد از این دو روز نتوانسته درک کند که این همه وحشی گری از کجا می آید؟! حالا که یقه اش را گرفته اند اعلام ندامت و پشیمانی می کند؟! بخورد توی سرت حیوان. به خدای احد و واحد سوگند که اگر دست من بود زنده زنده تکه تکه ات می کردم و در روغن داغ سرخ. باشد که برای آیندگان درس عبرت باشی تا دیگر هیچ کسی جرات نکند با جگرگوشه مادری چنین کاری را بکند. الهی که مادرش این ها را ندیده باشد.


دروغ چرا؟! دلم خواست. دقیقا همان روزی که قبل از عروسی عزیز دل به تهران رفتیم تا خانه نقلی اش را ببینیم. یک لحظه که چشمم به دروازه دانشگاه تهران افتاد دلم خواست. دلم قبولی چنین دانشگاهی را خواست. مثل همان سال ها که می خواست. خیلی بیشتر هم خواست. آن هم نه مهندسی. بلکه پزشکی!

+عزیز دل عروس شد. در بیست و چهارمین روز آبان ماه سال یک هزار و سیصد و نود و هشت. آن هم چه عروسی. عروسی زیبارو، کشیده اندام، مشکی زلف و ساده پوش. آن قدر دلم غنج زد برایش که نمی دانید. الهی که به پای هم پیر شوند و عاقبت بخیر.


این پست که در 102 روزگی ذخیره شد قرار بود از 100 روزگی ات بگوید پسر جانم. از کارهایی که تا آن موقع یاد گرفته بودی و با دیدنش دل تو دلم نمی ماند اما می بینی مامان جان؟ 162 روزه شدی و زمان در این 2 ماه مجال انتشار این پست را نداد. حال که این پست منتشر می شود تمام آن حرف ها هم از یادم رفته است. همانند پرزیدنت که قرار بود در 100 روز کن فی کند اما نتوانست و فقط جلوی دوربین لبخند می زد!


این روزها غم بعضی ها را بهتر می فهمم. غم نداشتن حریم شخصی بعضی آدم ها. آدم هایی که غم خانه چهل متری شان فغان از من سر می دهد. در این چهل متری ها حریم شخصی معنا ندارد. حتی سرویس بهداشتی اش هم عمومی است. آن وقت مادر و پدر کجا می توانند حریم شخصی داشته باشند؟! در این تنگنا، هستند کسانی که در خانه های هشتاد متری شان تنهایند. نمی دانم چرا هشتاد متری ها با هم یکدل و چهل متری ها تنها نمی شوند تا غم این شهر کوفتی کمتر شود. این شهر کوفتی با آن آسمان خاکستری مرده اش. این شهر کوفتی با آن زمین لجنی بی روحش. این شهر کوفتی با همه کوفتی هایش. فغان از من سر می دهد این حریم های شخصی نداشته. فغانی که این روزها بیشتر هم می شود.


پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی که داشتیم ولی به یاد می آورم ناخوشی ها را. نمی دانم. نمی دانم چطور زور لحظات خوشی که پسرک مان برای ما ساخته چطور به آن همه استرس و ترس و درد چربیده است. شاید یک کار کوچکی که به تازگی یاد می گیرد در آن لحظه همه زندگی مان شود. شاید خوشی ها ساده اند اما حال خوب کن. ساده اما قوی. آن قدر قوی که تمام این شش ماه برایت زود و آسان و خوش گذشته است.


آبروی ایران، افتخار ایران، امید ایران، دلگرمی ایران، همانی که نامش مو به تن بیگانگان سیخ می کرد، همانی که برای سرش جایزه ها گذاشتند، همانی که مهربان بود و رحمدل اما در کنارش با ابهت و ترسناک، همانی که غرشش چونان شیران بود، همان بچه شیعه شیر پاک خورده، همان مرد میدان، همانی که دل مان به بودنش قرص بود، همانی که تا شب قبل بود، همانی که دیگر نیست، آه . آه . آه . سردار جان! چه زود ما را تنها گذاشتی! چه زود پشت مان را خم کردی! با جای خالی شما چه کنیم؟!! آه . آه . آه . .

+شک ندارم چون رستم که از پشت خنجر خورد، سردارمان هم از خودی خورد نه بیگانه. روزی که این حرف ثابت شود من مرده و همه شما زنده.


پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی که داشتیم ولی به یاد می آورم ناخوشی ها را. نمی دانم. نمی دانم چطور زور لحظات خوشی که پسرک مان برای ما ساخته به آن همه استرس و ترس و درد چربیده است. شاید یک کار کوچکی که به تازگی یاد می گیرد در آن لحظه همه زندگی مان شود. شاید خوشی ها ساده اند اما حال خوب کن. ساده اما قوی. آن قدر قوی که تمام این شش ماه برایت زود و آسان و خوش گذشته است.


میچکا کرونا گرفت. کرونای کوفتی که همه جهان این روزها درگیرش هستند. به مادرش داد. به همسرش داد. به پدرش داد. به خواهرش داد. به پسرش داد. به پدرشوهر و مادرشوهر و برادرشوهرش هم داد. همه از میچکا کرونا گرفتند اما مادرش بدتر از همه. آن قدر بدتر که هشت روز و هفت شب تمام در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. سرفه های خشک. قفسه سینه ای پر از حس خالی بودن و جسمی که به شدت درد می کرد. انگار کامیون از رویش رد شده باشد. میچکا کرونا گرفت اما نمرد. ای کاش که می مرد. ای کاش می مرد تا همه را مریض نمی کرد. ای کاش می مرد تا زجر کشیدن مادرش را نمی دید. ای کاش می مرد. ای کاش اما نمرد. نمرد و زندگی اش همچنان جریان دارد!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها